رمان آتش دل فصل یک
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
در ماشين را بستم و گفتم:
-نمي دونم چي بگم.
-كسي الان از تو جواب نخواسته،ارسيا هم عجله اي نداره پس خواهش مي كنم قبل از اينكه نه بگي فكر كن.
-باشه اما اميدوارش نكن.
-فدات بشم برو از خستگي نمي توني چشمات رو باز كني،طنين؟
دستهايم را روي سقف پرايد مرجان گذاشتم و دوباره خم شدم و گفتم:
-بله؟
-دوستت دارم...
گاز داد و رفت،به پرايد سفيدش نگاه كردم كه داشت دور مي شد و زير لب گفتم:مرجان ديوونه.
سلانه سلانه به طرف در بزرگ فلزي خانه رفتم،آسمان در حال روشن شدن بود و صداي جيك جيك گنجشگان در ميان كاج هاي كهنسال باغ مي پيچيد.پايم را روي اولين پله كه گذاشتم،روشنايي زير زمين توجه ام را جلب كرد و با ترس و دلهره به سمت زير زمين رفتم.با خودم گفتم،يعني كي مي تونه باشه؟شايد كسي لامپ آن را روشن گذاشته بود!نه امكان نداشت،پدر هميشه آخر شب قفل در را چك مي كرد و اگر لامپي روشن مي بود متوجه مي شد و خاموش مي كرد يعني...دزد آمده!به خانه نگاه كردم،دودل بودم و اگر مي رفتم كسي را صدا بزنم حتما" فرار مي كرد.به اطرافم نگاه كردم تا چيزي به عنوان سلاح پيدا كنم كه با ديدن بيل باغباني،آن را محكم در دستم گرفتم و با قدم هاي لرزان يكي يكي پله ها را پايين آمدم و درون زير زمين سرك كشيدم.اين سو كه خبري نبود به سمت پشت ديوار وسط زير زمين رفتم،پيكري در كيان آسمان و زمين معلق بود و تنها صداي اعتراض من به پيكر حلق آويز پدرم يك جيغ بلند بود.از صداي افتادن جسمي نگاهم را از ناباورانه ترين صحنه زندگيم جدا كردم و به تعقيب صدا سرم را چرخاندم،مامان روي زمين كنارم افتاده بود.او كي خودش را به من رسانده بود.دوباره به پدرم نگاه كردم،نمي دونستم چه كار كنم.به سمت پدرم دويدم،دستانش سرد بود،معلوم بود زمان زيادي است كه روح از كالبدش رخت بسته.خودم را به مامان رساندم،از هوش رفته بود.كشان كشان او را به سمت پله ها كشيدم،طناز و تابان بالاي پله هل ايستاده بودند.با ديدن من،طناز پرسيد:
-طنين چي شده؟
به چهره نگرانش نگاه كردم و گفتم:
-هيچي،بيا كمك كن مامان رو ببريم بالا.
-مامان؟چرا...
-به جاي سؤال بيا كمك.
به كمك طناز هيكل سنگين مامان زا بالا برديم،گفتم:
-تو برو آب قند درست كن،من برم زنگ بزنم اورژانس.
-مي گي چي شده؟
به صورت تابان نگاه كردم و گفتم:
-هيچي طناز فقط به مامان برس،اين بچه ترسيده حواست به اونم باشه.
بعد از تماس با پليس و اورژانس به زير زمين برگشتم،براي پدر كاري نمي شد كرد و بغض آزارم مي داد اما بايد خودم را حفظ مي كردم.بالاي سر مامان برگشتم و به طناز گفتم:
-تو برو به تابان برس.
از نگاهش آشفته شدم و مامان را رها كردم و قبل از اينكه سؤالي بپرسد،خودم را به زير زمين رساندم.جلوي در زير زمين روي پله آخر نشستم،مغزم قفل كرده بود و بغض با دستانش محكم گلويم را مي فشرد و قلبم زير اين فشار در حال له شدن بود.فكر مامان مثل صاعقه اي از ذهنم گذشت،از جا جهيدم و پله ها را دو تا يكي كردم تا خودم را به مامان برسانم.طناز در حال اشك ريختن شانه هاي مامان را ماساژ مي داد،با ديدن من گفت:
-طنين...
-هيس...
به مامان اشاره كردم،او هم ديگر سؤالي نپرسيد و اشكريزان به كارش ادامه داد.
تا آمدن پليس و اورژانس برايم قرني گذشت،حال مامان خوب نبود.بالاخره آمدن،تقريبا" با هم رسيدن و مامان را براي انتقال به بيمارستان روي برانكارد گذاشتن.يكي بايد همراهش مي رفت اما...
طناز با تعجب به ماشين هاي پليس نگاه مي كرد و بالاخره از آنچه كه مي ترسيدم،پرسيد:
-طنين اينجا چه خبر،چي شده؟چرا پليس؟تو زير زمين چه خبر،چرا دو تا آمبولانس آمده،چرا حال مامان بد شده،طنين يه چيزي بگو؟
-الان وقتش نيست،تو با مامان برو بيمارستان،منو بي خبر نذاري.
چشمان خيسش را به نگاهم دوخت،نگاهم را گرفتم و گفتم:
-برو،حال مامان خوب نيست.
سرش را پايين انداخت و سوار شد،نگاهم را با سماجت روي دري كه طناز بسته بود نگاه داشتم تا با آن نگاه پر سؤال گره نخورد.آمبولانس زوزه كشان از خانه بيرون رفت و ديگه جاي ماندن نبود،دستم را پشت تابان گذاشتم و او را با خودم همراه كردم.از پنجره قدي اتاق نشيمن ماموران را مي ديدم كه در تكاپو بودن.
-آجي جون،پليسها تو خونه ما چيكار مي كنن؟
به چشمان شفاف تابان نگاه كردم،خدايا به او چه مي گفتم؟آخه پدر اين چه كاري بود كردي؟بغض گلويم لحظه به لحظه بزرگتر مي شد،با صداي خش داري گفتم:چرا نمي ري صبحانه بخوري؟
-مامان چچاي درست نكرده و ميز صبحانه رو هم نچيده،من چي بخورم.
اصلا" نمي دونم ميز را چطور چيدم و چطور چاي ساز را روشن كردم،اما توانستم به تابان صبحانه بدهم.ضربه اي به در سالن خورد،به تابان نگاه كردم و گفتم:تو صبحانه ات رو بخور.
يكي از پليسها با لباس شخصي پشت در بود.
-ببخشيد.خانم...
-نيازي،بفرماييد داخل.
-من سرگرد ناصري هستم.
با راهنمايي من روي يكي از صندلي هاي هال نشست و گفت:
-مي خواستم درباره...
با نگراني به آشپزخانه نگاه كردم،تابان به سالن كاملا" احاطه داشت.گويا او هم منظورم را فهميد چون ادامه نداد و بعد از لحظه اي پرسيد:
-مي شه جاي ديگه اي با شما صحبت كنم؟
به سمت تابان نگاه كردم و پرسيدم:
-تابان جان صبحانه خوردي؟
-بله دارم استكانم رو مي شورم.
-نمي خواد خودم مي شورم،برو سر درست.
-ديروز آخرين امتحانم رو دادم.
-خوب برو پلي استيشن بازي كن.
تابان،نگاهي به من و مرد غريبه انداخت و سر به زير به اتاقش رفت.
-شما اون مرحوم رو پيدا كردين؟
به ياد آوري پدر ر آن وضعيت ديگر نتوانستم اشكهايم را كنترل كنم،سرم را پايين انداختم تا او اشكم را نبيند و زير لب گفتم:بله.
-چه نسبتي با مرحوم داشتيد؟
-پدرم...
-مي تونيد توضيح بديد چطور جسد رو پيدا كرديد؟
از داخل جعبه دستمال كاغذي،دستمالي بيرون كشيدن و اشكهايم را پاك كردم و گفتم:
-تازه از سر كار بر گشته...
-سر كار!آن وقت روز.
نگاهي به لباسم انداخت و خودش فهميد كه سؤالش بي مورد بود،گفت:
-خوب مي گفتيد؟
-بودم كه ديدم لامپ زير زمين روشنه،مشكوك شدم رفتم داخل زير زمين كه ...
-چه ساعتي بود؟
-ساعت،فكر مي كنم پنج يا پنج و نيم بود كه ديدم پدرم...
ديگه نتونستم ادامه بدم،مرد هم حالم را درك كرد و گفت:
-با يكي از نزديكان يا اقوام تماس بگيريد،در اين وضعيت بودن همراه نعمت بزرگيه.
نزديكان،ما اقوام زيادي نداشتيم و آن تعداد اندكي هم كه داشتيم خارج از ايران بودن.حالا بايد به كي خبر مي دادم،آقاي ممدوح،آره خودشه مباشر پدر،اون تنها كسي كه مي تونه كمك كنه.
-الان تماس مي گيرم.
-مي شه اتاق پدرتون رو ببينم؟
-اتاق كار پدر از اين طرفه،بفرماييد.
فكرم مغشوش بود . اتاق پدر برايم شكنجه گاه،همه جاي اون پر بود از خاطرات با پدر بودن.دستهاي لرزانم را روي دستگيره گذاشتم اما بعد پشيمان شدم و به سر گرد گفتم:
-همين جاست، من ديگه مني تونم همراهيتون كنم...
به هال برگشتم و تصميم گرفتم به تابان سر بزنم،آهسته در اتاقش را باز كردم سخت مشغول بازي بود.به ديوار بغل در تكيه دادم و چشمانم را بستم،آخه پدر اين چه كاري بود كردي حالا من چطور اين فاجعه رو به طناز و تابان بگم.آه تلفن،من بايد به آقاي ممدوح تلفن مي زدم.
بعد شنيدن چند بوق،صداي خواب آلودي گفت:الو...
با دست اشكهايم را پاك كردم و گفتم:سلام آقاي ممدوح،طنين هستم...آقاي ممدوح ما به شما نياز داريم.
-چي شده طنين اتفاقي افتاده،چرا بغض كردي؟
-اتفاق افتاده يك اتفاق بد،لطفا"...بيايد خونه ما.
-الان ميام،مي تونم با پدرت صحبت كنم.
-نه آقاي ممدوح،فقط زود بياييد.
گوشي را گذاشتم و صورتم را ميان دستانم پنهان كردم و گريستم،باورم نمي شد پدر نازنينم ديگر نيست.
-خانم نيازي؟
سرم را بلند كردم سر گرد بالاي سرم ايستاده بود،با دست اشكم را از صورتم زدودم و با بغض نگاهش كردم.
-اين نامه ها در اتاق پدرتون بود،فكر مي كنم پاسخ خيلي از سؤالها باشد.
نامه ها را از دستش گرفتم،دستخط پدر بود،براي هر يك از ما نامه اي به جا گذاشته بود.در ميان آنها آنكه مال من بود را جدا كردم،در پاكت بسته نبود،وقتي تاي كاغذ را باز كردم خط پدر جگرم را به آتش كشيد و اشكهايم دوباره سرازير شد و به روي كاغذ چكيد.
سلام دختر بابا
مي دونم الان كه اين نامه رو مي خواني من ديگه در ميان شما نيستم.دخترم قبل از هر چيز مي خواهم كه منو ببخشي و مؤاخذه نكني چون ديگر راهي برايم باقي نمانده،من يك مال باخته ورشكستم كه هيچ ندارم و شرمنده زن وفرزندانم هستم.دخترم،من فريب خوردم و همه چيزم را پاي اعتمادم باختم،اون با زيركي همه چيزم را از دستم بيرون آورد حتي آن ميراث خانوادگي را.آن را براي تضمين به او سپردم اما او منكر همه چيز شد،من حتي عرضه نگه داشتن ميراث اجدادم را نداشتم.تو از اين به بعد بزرگ خونه هستي پس مراقب مادر و خواهر و برادرت باش،مي دانم كه تو مثل يك مرد محكم هستي و من مي توانم به تو اعتماد كنم و بدون نگراني از خانواده ام چشم از دنيا بگيرم.دخترم اون نامرد براي غصب خانه اقدام كرده،يك آپارتمان در جايي ديگر به نام مادرت خريدم اين تنها كاري بود كه از دستم برآمد.دخترم،من هميشه شرمنده تو هستم و اميدوارم پدر خطا كارت را ببخشي.›                                                     نادر نيازي
خويشتن داريم رو از دست دادم و با صداي بلند گريه كردم كه دستاني مرا بغل كرد،دستم را بز روي صورتم برداشتم و تابان را ديدم كه با نگاه نگران و پر سؤالش نگاهم مي كرد،مهكم بغلش كردم طفلكم نمي دانست ديگر يتيم شده ايم.تابان با دستانش اشكهايم را پاك كرد و گفت:
-آجي جون،چرا گريه مي كني؟
-هيچي داداشي،هيچي نشده چرا از اتاقت اومدي بيرون؟
-اخه شنيدم گريه مي كردي،كسي اذيتت كرده؟
-نه فدات شم.
يكي از ماموران وارد سالن شد،با وحشت نگاهش كردم و تابان را به خودم فشردم،مي ترسيدم هر لحظه چيزي از پدر بگويد و نمي خواستم تابان ناگهاني با اين اتفاق روبرو شود.مامور بعد از احترام گذاشتن گفت:
-جناب سر گرد با اين كيف چه كار كنيم،فكر مي كنم كسي كار واجبي داشته باشه چون مبايل درون كيف مرتب زنگ مي خوره.واي مامان،حتما" طناز تماس مي گيره.
-جناب سر چرد اين كيف مال منه.
وقتي شماره طناز را گرفتم هنوز اولين بوق نخورده بود كه جواب داد:
-الو طنين،هيچ معلوم هست آنجا چه خبره؟من دارم ديوونه مي شم.چيزي بگو،بگو چرا مامان حالش بد شده؟پدر كجاست؟پليس چرا آمده.
-حال مامان چطوره؟الان كجاست.
با گريه گفت:
-مامان سكته كرده بردنش I.C.U،حال مامان خيلي بد.
-لازمه تو پيش مامان بموني؟
-لازمه پيش مامان بمونم!اين يعني چي؟تو حالت خوبه؟مي فهمي چي مي گي؟من ميگم حال مامان خوب نيست،تازه اگر هم لازم نباشه من از اينجا تكون نمي خورم.
-گوش كن طناز،ببين اگر بودن يا نبودم تو فرقي نمي كنه بيا بعد با هم مي ريم...بايد مطلبي رو به تو بگم.
-چي شده؟تو داري منو دق مرگ مي كني.
-اينجا پشت تلفن نمي تونم بگم.
-باشه من همين الان خودم رو مي رسونم.
با قطع كردن تلفن نفس عميقي كشيدم،خدا مي داند تا كي مي توانم زير اين فشار دوام بيادرم.


-مامان حالش خوبه آجي؟
به تابان نگاه كردم،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-آره داداشم،برو اتاقت بازي كن تا من بيام.
به رفتن تابان نگاه مي كردم و در ذهنم دنبال راهي بودم تا اين مصيبت را چگونه به آنها بگويم.
-هنوز اطلاع نداره؟
به سرگرد نگاه كردم و گفتم:نه.
-خواهرتون چي؟
با سر پاسخ منفي دادم اما احساس كردم بايد كمي بيشتر توضيح بدم،نياز داشتم حرف بزنم براي همين گفتم:
-نه وقتي پدرم رو ديدم...نمي دونم مامانم كي خودش رو به من رسونده بود...حتما" صداي جيغ من نداي اين حادثه شوم بوده كه به گوش مامانم رسيده...مامان كه از هوش رفت تازه به خودم اومدم و براي پدر...من خيلي دير رسيده بودم...مامان رو از زير زمين بيرون كشيدم و نذاشتم بچه ها بفهمند چه بلايي سرمون اومده اما مي دونم كه بايد بهشون بگم ولي چطوري...مامان سكته كرده،خدايا چكار كنم.
-بهتر همين الان با برادرتون صحبت كنيد.
-فكر نمي كنم بتونم.
-بايد هر طور هست بهش بگيد،چند سالشه؟
-دوازده سالشه،كلاس پنجمه...بله حق با شماست.
به سختي خودم را از صندلي جدا كردم،تابان مشغول بازي بود و با ديدن من دست از بازي كشيد شايد او هم احساس كرده بود امروز شروعش با بقيه روزها فرق دارد،در روزهاي گذشته اگر دنيا را به او مي دادن دست از بازي با پلي استيشن نمي كشيد اما حالا با ديدن من آن را كنار گذاشته بود.روي تخت نامرتبش نشستم و براي جور كردن جملات در ذهنم به روتختي مچاله شده نگاه كردم.
-ببخشيد آجي جون،يادم رفت مرتب كنم.
با حيرت او را نگاه كردم درباره چي حرف مي زد،دوباره به تخت نگاه كردم و تازه منظورش را فهميدم.
-اشكالي نداره بيا اينجا كنارم بشين.
با دست موهايش را مرتب كردم و ادامه دادم:
-تابان مي دوني مردن يعني چي؟
-آره،معلممون گفته مثل يه خواب كه ديگه بيدار نمي شي.آدم ها يه روز مي خوابن و مي رن،پيش خدا تو آسمونها.
-تابان...پدر هم امروز رفت پيش خدا...ديگه برنمي گرده...
-چرا؟
-چون خدا خواسته...ما ديگه پدر رو نمي بينيم...همونطور كه معلمت گفته ديگه بيدار نمي شه.
-آخه من،بابا رو دوست دارم و مي خوام پيشم باشه.
تابان را سخت در آغوش گرفتم،او معصومانه در آغوشم گريه مي كرد و من هم همپاي او در غم از دست دادن پدر عزا داري مي كردم.ضربه اي ارام به در اتاق خورد،با صداي خشداري گفتم:
-بفرماييد.
آقاي ممدوح در را باز كرد ولي وارد نشد و سرش را به چارچوب تكيه داد،شانه هاي مردانه اش مي لرزيد گفتم:
-ديديد چه بلايي سرمون اومد،آخه چرا...
در آن فضا فقط غم بود و گريه،صداي فرياد طناز مي امد كه صدايم مي زد،مي دانستم بالاخره پيدايم مي كند.آقاي ممدوح خود را كنار كشيد،طناز وارد شد و با بغض گفت:
-طنين اين پليسا چي مي گن تو بگو دروغه،بگو پدر اين كارو نكرده طنين يه چيزي بگو.
تابان را رها كردم و در مقابل طناز ايستادم،هر دو اشك مي ريختيم.خودش را در آغوشم انداخت،تابان هم به آغوشم پناه اورد و هر سه همديگر را در آغوش گرفتيم و به بلايي كه بر سرمان آمده بود گريه كرديم.
**
آقاي ممدوح كارهاي مربوطه را انجام داد و بالاخره پزشك قانوني،پيكر پدر را به ما تحويل داد و پدر در ميان فريادها و گريه هاي ما راهي ديار باقي شد.روزهاي بي پدري آغاز شد،طناز بي تاب بود و تابان را به زحمت مي شد لحظه اي از از خود جدا كنم و اين بزرگترين مشكل من بود،زماني كه به بيمارستان مي رفتم.با گذشت چند روز طناز تا حدودي با اين غم كنار آمده بود و در نگهداري از تابان به من كمك مي كرد.هر وقت ياد پدر مي افتادم كه چگونه از گردنش آويزان بود جگرم آتش مي گرفت،پدر ي كه هميشه براي ما مثل دوست بود.هر لحظه بغض بيشتر آزارم مي داد اما حالا من مسئول خواهر و برادرم بودم و همين باعث مي شد كه غمم را بيشتر پنهان كنم.من بايد كارهاي زيادي انجام مي دادم،اول از همه بايد انتقام پدرم را از مسبب اين اتفاق بگيرم و آن كسي كه ما را بي پدر و پدر را شرمنده خانواده اش كرد را به سزاي اعمالش برسانم بايد او را پيدا كنم و تنها كسي كه او را مي شناخت آقاي ممدوح بود،آره او حتما" آن شخص را مي شناخت.از در و ديوار خانه غم مي باريد و صدايي جز صداي گريه و شيون از خانه به گوش نمي رسيد.طناز و تابان غمگين و غصه دار بودند،پس من تنها و يك تنه بايد به كارها مي رسيدم.روزها در خانه بودم و پذيراي كساني كه براي تسليت گويي مي آمدن،شبها هم پشت در I.C.U ،چشم به تخت مامان مي دوختم.در بد برزخي دست و پا مي زدم و فقط شبها چشمه اشكم اجازه جوشيدن داشت.در ان خلوت بيمارستان ضجه هايم را در گلو خفه مي كردم و در دل از خدا مي خواستم كه مامانم را از ما نگيرد.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس